Parandeh
Wednesday, April 25, 2007
من شروین حسنزاده
Wednesday, April 09, 2003
ممنون

از تمام اونهايي که توي اين مدت بهم کمک کردن که حالم بهتر بشه ممنونم... اصلاً �کر نميکردم ممکنه يک روز دوباره زندگي راه بيو�ته تا بصورت اولش برگرده... نميگم همه چي درست شده ولي خوب حداقل داره حرکت ميکنه... درسته خيلي آروم و آهسته اين کار رو انجام ميده اما جاي اميدواري رو برام گذاشته...
باز هم از همه تشکر ميکنم... اول از خدا... بعد هم از خودش و بعد ر�قا و دوستان، اونها که لط� کردن و پيغام گذاشتن و اونهايي که به طرق مختل� ديگه من رو دلداري دادن...
باز هم مينويسم... خاطرات و حر�هاي دوران اسارت هم ميتونه جالب باشه مگه نه؟ تلاش براي خلاصي و رسيدن دوباره به آسمون آبي...
ولي اين رو بگذاريد بهتون بگم... اگر چيزي رو تجربه نکرده باشي حتي اگر هم زياد راجع بهش شنيده باشي برات مهم نيست... اما اينکه چيزي رو نداشته باشي بعد بدستش بياري و دوباره از دستش بدي خيلي بدتره... مثلاً کور مادرزاد با کور بودن راحتتر کنار مياد تا کسي که بعدها نابينا شده اما ازهمش بدتر اونه که کسي بينايي نداشته باشه و اون رو بدست بياره اما دوباره از دستش بده... خيلي سخته... جريان آزاديه پرنده هم همينطوره...
Monday, April 07, 2003
آسمون ابري...

دلم گر�ته... داشتم آزادي رو تجربه ميکردم... بالهام تازه اونقدر قوي شده بودن که بتونن پرنده رو تا اون ور ديوارهاي هر روز ببرن... يواش يواش داشتم غرق �ضاي آزادي و آسمون آبي ميشدم... کم کم دلم سعي ميکرد م�هوم بزرگي رو از چشمهام ياد بگيره و جرعت بزرگ بودن رو داشته باشه... اونقدر خمار اين همه چيزهاي تازه بودم که يادم ر�ت حواسم رو متوجه نخهاي باريک تور صياد کنم... پريدم... هر بار بلند تر از بار قبل... ر�تم... هر بار دور تر از د�عه ي پيش... ولي ندونستم که هر د�عه بيشتر و بيشتر دارم خودم رو به داخل تور نزديک و نزديکتر ميکنم... و دوباره شدم پرنده ي ق�سي... ق�سي به ارزش طلا... ق�سي به روشنيه بلور... ق�سي به ق�سيه يک ق�س معمولي... آره دوباره شدم همون که بودم... يادمه وقتي اينجا شروع کردم به نوشتن که آزاد شدم... درست از همون وقت نوشتن رو شروع کردم... امّا حالا... نميدونم ادامه بدم يا نه؟ شما بهم بگين... بگين که حر�هاي پرنده ي اسير رو ميخواين بشنوين يا نه؟ بگين ميخواين ساکت بشم يا نه؟ بخدا به همه توم حق ميدم اگر نخواين صدام رو بشنوين... من هم ميرم گوشه ي ق�سم ميشينم به اميد يک روزي که در اين ق�س باز بشه... شايد يکي دلش براي سکوت پرنده بسوزه و بياد سراغش... در ق�سش رو باز کنه ... اون وقت ميپرم... ميرم... ديگه هم بر نميگردم... ميرم روي دورترين کابل تل�ن ميشينم و از اونجا براتون مينويسم... آره، به اميد اون روز ميمونم... شايد دير برسه ولي بالاخره ميرسه... شايد دلم ديگه شور و شوق امروز رو نداشته باشه ولي هواي تازه دوباره زنده اش ميکنه...
آره، خداي پرنده... تو صبرش رو بهم ميدي مگه نه؟ تو که هر کاري گ�تي من نکردم... هر چي خواستم بهم دادي و هرچي بهت توجه نکردم تو بيشتر مواظبم بودي... دوباره نزديک دلم ميشي... و کمکم ميکني... نميکني؟ اگر يک همچين روزي برسه ميخوام که از همون لحظه ديگه نباشم...
واي که چقدر دلم گر�ته..............
Monday, March 31, 2003
دوباره رهگذر...

بالاخره اومد. بعد از يک عالمه دوري... دوباره رهگذر از زير اين درخت رد شده. ببينيکم ايند�ععه چي آورده...


سلام به همگي
من برگشتم... بعد از يه مدت غيبت ( موجه يا غير موجه؟؟؟ ) ... آره رهگذر بعد ازچند وقت بازم اومده تا يه خورده از گرد و غبارا و خستگي راهشو با شماها قسمت کنه...
اما اين غيبت رهگذر دلايل مختل�ي داشت که سعي ميکنم از همش براتون بگم...
اول از همه يه س�ر بود... آره يه س�ر، به اون دور دورا... به جاهايي که رهگذر تا حالا نديده بودشون... يه س�ر که ميدونم تا آخر عمر هيچ س�ري حتي اگر خيلي قشنگ و پر خاطره هم باشه نميتونه جاشو برام بگيره...
خيلي حر�ها دارم که براتون از اين س�ر بگم که شايد خيلي هاش از چهار چوب زبان و کلمات خارج باشه ولي تا اونجايي که بتونم سعي ميکنم براتون بگم...
و اما برگرديم سر دلايل غيبت... راجع به اين يکي هيچي نميگم الا يه کلمه و اون اينه : عيد... خدا رو شکر که هممون ميدونيم که قبل از اومدن سال جديد و بعد از اومدنش چه ات�اقاتي ميو�ته ! بله رهگذر قصه ما هم عين خيلي از آدمها و طبعا مثل خيلي از شما شب عيد که ميشه بايد لباس س�ر رو بکنه و لباس کار تنش کنه... بعد از اومدن سال جديد هم که.... اي واي قرار بود که در اين مورد �قط يک کلمه بگم!!!!
و ديگه اينکه امان از اين مريضي هاي ناگهاني... آره همون هايي رو ميگم که يهو بي خبر بد جوري آدمو نقش زمين ميکنن... در اين يه مورد متاس�انه رهگذر هم آدمه و مثل آدمهاي ديگه هرزگاهي بد جوري ... ( دور از جون شما)
خوب بگذريم اين دلايل و توجيهات ما تمومي نداره... �کر کنم تا همينجا کا�ي باشه... و اما برسيم به مطلب امروز... گ�تم که از اون س�ر حر� واسه گ�تن زياده... ولي سعي ميکنم هر د�عه يه گوشه از اون چيزايي که مثل رنگهاي روي بوم هر کدوم يه گوشه مغزم نقش بستن رو براتون بگم... آين رنگهاي روي بوم گاهي شاد و قشنگن و گاهي تيره و درد آور... از جنس همون گمشده هايي که هميشه دل رهگذر ها رو سوزونده و به درد آورده... اما قبلش چند تا نکته:
-- سال نوي همگي مبارک ، ايشالا تو اين سال جديد به هر چي ميخواين برسين -- بابا چه کرده اين پرنده!... قشنگه نه؟؟ -- نبينم پرنده از دستمون ناراحت باشه و شاکي؟؟؟ رهگذر هر جا بره بازم به اين لونه با ص�ا برميگرده...
Saturday, March 29, 2003
آلو...

*** نکته: چون خيلي لط� کردين و نظراتتون رو دادين راجع به مطلبه قبلي من هم راه حل آسونتر رو انتخاب کردم و يک weblog ديگه به آدرسهhttp://parandeh2.blogspot.com درست کردم. حالا هرکس ميخواد يک template درست ببينه بره اينجا. در ضمن براي اونهايي هم که نميخوان ترک عادت کنن بيان همينجا.

اون موقع مي�همي چقدر سخته... وقتي با تمام وجود ميري پاي تل�ن و شماره رو با احساسي که از عماق وجودت سر چشمه ميگيره تند تند ميگيري ولي در جواب �قط ميشنوي: "مشترک موردنظر در دسترس نميباشد." واي عجب حسي داري اون موقع... انگار آوا، آواي اون جمله آوار ميشه روي سرت... دوباره شماره رو ميگيري.. جواب همونيه که بود... با وجود اينکه ميدوني امّا مثل اينکه نخواي باور کني که پيغام درسته چندين بار ديگه همين کار رو تکرار ميکني... و هر بار...
گوشيه تل�ن رو ميگذاري سر جاش... بالاي سرش واي ميستي و بهش خيره ميشي... ملتمسانه نگاهش ميکني... به اين �کر که شايد اون برات کاري بکنه... ولي اميد چنداني به مو�قيت نداري...
ميري توي اتاق و ميشيني جلوي Monitor... دکمه ي Power رو �شار ميدي... منتظر ميشي تا windows بياد... چشمات و دستات کار ميکنن ولي مغزت هنوز پيش تل�نه... دوبار کليک روي word و شروع تايپ کردن اراجي�... حرو� دونه دونه کنار هم قرار ميگيرن و کلمه ميشن... کلمات پشت هم ميان و جملات و خلاصه ميشن همون روده درازي ها... توي ا�کار در هم و بر هم هستي که صداي تل�ن بلند ميشه...
با بي حوصلگي پا ميشي و گوشي رو بر ميداري...
- الو...
کمي مکث... بالار�تن سرعت خون توي رگهات... تشنگيه عجيب توي گوشهات براي شنيدن صدا از اونور خط... همش توي يک لحظه...
- سلام...
درست انگار آبي که روي آتيش... ولي آيا هميشه اينقدر خوش شانس هستي؟ مثل هميشه �علاً خوشه همين بار تا بعد...
امّا جالبش احساس گناه بعدشه... خودت رو نميتوني ببخشي... بي عرضه اي؟ بچه ننه؟ ترسو؟ همش با هم؟ چي بگي... تو که هميشه در دسترس نيستي؟
تجربه ي چند ساعته يا چند روزه به اندازه ي کا�ي غير قابل تحمل هست ديگه اين تحمل هميشگي واقعاً عذاب آوره... اينجاست که سوالات هميشگي ميان سراغت... اينکه اصلاً تو ارزشش رو داري؟ اينکه... ؟؟؟
ميام بنويسم شايد ا�کارم رو بتونم defrag کنم ولي برعکس همه چي توي وغزم دوباره شلوغ پلوغ ميشه... نمي�همم پرنده به اين کوچيکي... مغز به اين کوچيکي... آخه اين همه �کر توش چطور جا ميشه؟ شايد �کر ها رو Zip ميکنن و مي�رستن توش... چه عرض کنم...
Archives
2003-03-23 2003-03-30 2003-04-06 2007-04-22

Links
Google News

Previous Posts
من شروین حسنزاده ممنون از تمام اونهايي Ú©Ù‡ تÙ... آسمون ابري... دلم گرÙ�ته... دا... دوباره رهگذر... بالاخره اوÙ... آلو... *** نکته: چون خيلي لطÙ� Ú©...